شوهرم همیشه گفته طلاقت می دهم همیشه تهدید همیشه توهین همیشه تحقیر واقعا خسته شدم حالا دیگه از پسرم هم بدم میاد 

  • صفحه نخست
  • همسران
  • شوهرم همیشه گفته طلاقت می دهم همیشه تهدید همیشه توهین همیشه تحقیر واقعا خسته شدم حالا دیگه از پسرم هم بدم میاد 

پرسش از استاد پورعلیزاده روانشناس مذهبی اصفهان

_ شوهرم همیشه گفته طلاقت می دهم همیشه تهدید همیشه توهین همیشه تحقیر واقعا خسته شدم حالا دیگه از پسرم هم بدم میاد

سوال شما عزیز

سلام خدمت آقای پور علیزاده من خانم ۴۰ ساله هستم که در ۳۰ سالگی ازدواج کردم همسرم اون موقع ۴۰ سال داشتند ما ۱۰ سال اختلاف سن داشتیم دو سالی را مادرشون برای من می آمدند خواستگاری تا با کلی تایید از طرف اطرافیانش که خیلی پسر خوبی است ازدواج کردم در دوران

عقد خوب بودیم تا زمانی که موقع عروسی شد و همسرم سر نشستن خانه ی پدرش با وجود اینکه برای ساخت خونه خیلی زحمت کشید به مشکل خورد و برادرانش ازش خواستند که خانه ی پدرش ننشیند خود همسرم به من گفت که تمام این

نقشه ها را مادرش می کشه ما خونه اجاره کردیم و عروسی گرفتیم همسرم با من بود تا اینکه یه روز از من خواست همون یک دانگ خانه ی که از خانه ی پدرشون که شش دانگ به نام مادرشون بود را بروم و بهشون برگردانم اون موقع من یک سند تک برگ برای یک دانگم داشتم همسرم به من گفت من دیگر با خانواده ام کاری ندارم تو یک دانگ را برگردان من خودم از باغ جای دیگر به تو می دهم من به خانواده ام نگفتم که کشمکشی و مخالفتی نباشه وبرای همین یک دانگ همه ی عمر توی سر بزنه من صداقتم را وسط گذاشتم یک دانگ را برگردانم بدون اینکه چیزی ضمیمه کنم زمان زیادی نگذشته بود و هنوز جوهر امضای من خشک نشده بود که

مطلب پیشنهادی:  راه های تقویت مهارت های ارتباطی کودکان 

به پدر و مادرش زنگ می زد و مامان جون و بابا جون می کرد وقتی بهش گفتم پس تو گفتی کاری با خانوادت نداری پس چی شد گفت به تو ربطی نداره در صورتی که من هیچ وقت با خانواده اش مشکلی نداشتم اون بود که مشکل داشت من سکوت کردم و چند سال چیزی نگفتم اما همیشه به من می گفت طلاقت میدهم بری خونه ی پدرت هیچی هم بهت نمی دهم اون به صداقت من خیانت کرد بعد از اون هر وقت بهش گفتم باغی داری بفروش تا خونه دار بشیم گفت تو آدم نیستی و جای تو در طویله است توی خونه ای که الان مستاجر هستیم مشکلاتی داشتیم هر بار گفتم خونه را عوض کنیم گفت مشکله توطئه ناراحتی برو خونه ی پدرت هر دو پای من نیاز به جراحی داشت گفتم خونه را عوض کنیم یک همکف بگیریم برای عمل من مشکل نداشته باشم گفت به من ربطی نداره مشکله توئه ناراحتی برو خونه پدرت تمام هزینه های عملم را پدرم و خواهرم دادند گفت به من ربطی نداره برو پدرت بدهد قبل از عملم دندان هام خراب شده بود گفتم پولی بده تا درستشون کنم گفت به من ربطی نداره دو تا النگو برام گرفته بود فروختم خرج دندانها م کردم بعدش کلی غر زد که طلاهای من را فروختی

همیشه بهانه ای برای زندگی نکردن جور کرده بارها من را زده یک شب به پسرم که اون موقع ۵ یا ۶ سالش بود بحث می کردم با یک چهارپایه ی پلاستیکی که توی آشپزخانه داشتم توی سرم زد وچهار پایه را شکست یک بار پسر دو سه سالم را می برد خونه ی یک خانواده ی غریبه می گذاشت تا به اصطلاح خودش بچه با اونها بازی کنه در صورتی که اصلا بچه کوچک نداشتند پسر و دختر های بزرگ داشتند با کلی جنگیدن باهاش بچه را از دهن گرگ بیرون کشیدم اما برای من برگه ی طلاق گرفته بود هر وقت برای بچم جنگیدم تو سرم زد هر وقت برای حق خودم جنگیدم همیشه گفته طلاقت می دهم ۱۰ سال زندگیم را هیچ وقت زندگی نکردم همیشه بلا تکلیف بودم همیشه تهدید همیشه توهین همیشه تحقیر واقعا خسته شدم حالا دیگه از پسرم هم بدم میاد تا کی براش بجنگم و تو سرم بخوره

مطلب پیشنهادی:  راز یک ازدواج موفق

واقعا خسته ام دنبال یه زندگی بدون تنش می گردم یک بار هم نگفت بیا تا باهم بیرون برویم همیشه می گه تو آدم نیستی که بخواهم ببرمت بیرون برای لباس خریدن هم همیشه می گه تو جایی نداری که بخواهی بروی هر چی بوده خودش و بچش پوشیدند و خوردند بیرون رفتند پدر و مادری که یه روزی نمی خواستشون حالا همیشه با اونها بیرونه ومن هم خیلی وقته باهاش بیرون نمی رم تا چند سال اول با همه ی سختی ها با وجود اینکه بارها من را زده بود رابطه ی زنا شویی هم داشتیم اما حالا چند سالی است که باهاش رابطه ندارم چون دیگه دوست ندارم خلاصه ی کلام این است که بعد از اینکه یک دانگ خانه را گرفت دیگه اون آدم سابق نشد همیشه گوشش به دهن مادرش است تا ببیند در باره ی من چه می گویدهمیشه آدم دهن بین است من زندگی تمیز و مرتبی دارم روی بعضی مسائل حساسیت های خودم را دارم مادرش بهش گفته من وسواسی ام حالا ۱۰ ساله می گه تو وسواسی هستی بهش می گم من در چهار دیواری خودم زندگی می کنم که به مادرت ربطی داشته باشه من وسواس دارم یا نه ولی بعد از اینکه یک دانگ را برای مامان جونش پس گرفت من را یادش رفت من علاقه ای به زندگی باهاش ندارم اگر هستم به خاطر بچم هستم ‌که آواره و سرگردان نشه که همون بچم هم گاهی خستم می کنه

 

لطفا پاسخ استاد پور علیزاده روانشناس خوب اصفهان را در متن زیر بخوانید و برای دوستانتان ارسال کنید.

مطلب پیشنهادی:  وسواس فکری از نوع تفکر جادویی، خرافات بیش از حد

با سلام و درود آنچه از مطالب شما من متوجه شدم این است که شما رفتارهای تکانشی دارید ، رفتارهای ناگهانی که اضطراب شدیدی به همراه دارد و سبب کم حوصلگی و پر خاشگری می شود .

در اثر اتفاقی شما با همه به درگیر شدن مجبور می شوید البته طرف مقابل شما هم شاید در ایجاد این حالت شما نقش داشته باشند. البته من حرف های طرف مقابل را نشنیدم و نمی توانم قضاوت کنم .

تالار گفتگوی اصفهانی ها

خانم محترم شما باید : 

_ مقاوم باشید ، اگر شکننده باشید آسیب می بینید

_ وقتی عصبانی می شوید ، ساکت شوید و آن جمع را ترک کنید

_ از عدد ۱۰۰ به طرف کمتر بشمارید و نفس عمیق بکشید

_ دستها را از حالت مشت خارج کنید و عضلات بدن را رها کنید

_ از لحاظ اعصاب به یک روان پزشک مراجعه کنید

پیروز و سربلند باشید

دیگر مطالب مشابه
مشاوره حضوری، تلفنی و آنلاین